حکایت زیبا (135)
بسم الله الرحمن الرحیم
بندگی_و_اطاعت
درویشی بود که لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربند های ابریشمی بر کمر می بندند. یه روز با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا بنده نوازی را از این حاکم بخشنده شهر ما یاد بگیر . ما هم بنده تو هستیم. زمان گذشت و روزی حاکم خزانه دار را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می خواست بداند که طلاهای خزانه را چه کرده است؟ هرچه از غلامان سوال می کرد ، چیزی نمی گفتند . یک ماه غلامان را شکنجه کرد تا به حرف بیایند که طلا و پول خزانه حاکم کجاست؟ تهدید کرد اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را بیرون می کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می کردند و هیچ نمی گفتند. حاکم آن ها را سخت شکنجه کرد ولی هیچ کدام لب به سخن باز نکردند ، و راز خزانه دار را افشا نکردند. شبی درویش در خواب صدایی را شنید که می گفت: ای درویش! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر