حکایت زیبا (۱۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
درخواست_پول_منبر
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ بـزرگی ﺩﻋـﻮﺕ کردند ﮐـﻪ ﺩﺭ ﺭوستایشـان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. او ﭘﺎﺳﺦ داد ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑـﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫـﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو بـودند ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ بگوید، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ بود ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩند و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ
حکیم بزرگ ﺩﺭ ﺣﺎلی که ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻـﺪﺍ ﻣﯽ کردند ﺑـﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨـﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒـﺎﯾﯽ کرد. بعد ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ: ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ که ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧـﺮﻭﺝ بودند گفت: ﺑﯿـﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ حکیـم ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔـﯿﺞ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ بعـد گفتند ، ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست؟ ﺍﯾـﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ حکیم ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻧﺪ ﻭ گفت مـن به این سکه ها نیازی ندارم چون کارشان را کردند و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ هست
اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف من ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ، زیرا برای آنبها پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ زیبا ﺻﺤﺒﺖ کردم چون درجیبم پول بود. در دنیـای امروز فقر آتشی است که خوبی ها را میسوزاند و ثروت پرده ایست که بدی ها را می پوشاند