حکایت زیبا (۵۵)
بسم الله الرحمن الرحیم
خریدار_خانه_بهلول
زبیـده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دیـد که با کـودکان بازی می کـرد و با انگشت بر زمیـن خط هـایی می کشید. پرسیـد چه میکنی؟ بهلول گفت خانه میسازم. پرسید این خانه را میفروشی؟ بهلول گفت بله. پرسید قـیمت آن چقـدر است؟ بهلول مبلغی ذکـر کـرد. زبیده فرمـان داد آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد
بهلول پول را گرفت و در بین فقیران قسمت کـرد. شب هـارون الـرشیـد در خـواب دید کـه وارد بهشت شـده ، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند وگفتند خانه از آن زبیده زوجه ی توست
روز بـعد ، هارون ماجرا را از زبیـده بپرسید. زبیده قصه بهلول راباز گفت هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد
گفت ایـن خانه را میفروشی؟ بهلول گفـت آری هـارون پرسیـد بهایـش چه مقـدار است؟ بهلول قیمتـی گفت کـه در جهان نبود . هارون گفت به زبیده به اندک زَر فروختی! بهلول خنـدید و گفت زبیده ندیده خانه را خریده و تو دیـده میخری . میان این دو ، فرق بسیار است