حکایت زیبا (۶۳)
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود، او به فرماندار شهر گفت :
واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید، به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم .
من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم، یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بکشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از چنگال مرگ گریخت، روز موعود رسید و محکوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند.
مرد ضامن درخواست کرد:
مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید .
گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است .
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند، که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محکوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود می گویند :
از این ستون به آن ستون فرج است، یعنی تو کاری انجام بده هر چند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود