حکایت زیبا (۸۴)
بسم الله الرحمن الرحیم
بهلول_و_تاجر
تاجری اهل بغداد ، از بهلول پرسید که یا شیخ من چه بخرم تا منافع زیادی عایدم شود؟ بهلول پاسخ داد آهن و پنبه. تاجر رفت و آهن و پنبه خرید و انبار کرد و پس از چند ماه فروخت و سود فراوان برد. القضا پس از چند وقت مرد تاجر مجددا بهلول را دید و گفت بهلول دیوانه ، چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول پاسخ داد پیاز و هندوانه. تاجر این بار رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار کرد. پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او گندید و ضرر کرد. فورا سراغ بهلول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت کردم گفتی آهن و پنبه بخر و منفعت بسیاری نصیبم شد، اما دومین پیشنهادت چه پیشنهادی بود؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در پاسخ آن مرد گفت اولین بار که مرا صدا زدی ، گفتی شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب کردی من هم از روی عقل تو را پاسخ دادم. اما بار دوم مرا دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی جواب تو را دادم. تـاجر از گفته خود خجل شد و چیزی نگفت.