جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

حکایت زیبا (۸۶)مردهندی وامام ششم (ع)

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

امام کاظم علیه السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و یکى از دوستان از دوستان وارد شد و گفت : عده اى در بیرون منزل ایستاده و اجازه ورود مى خواهند.
پدر فرمود: نگاه کن ببین کیستند. وقتى رفتم شتران زیادى را که حامل صندوقهائى بودند مشاهده کردم و شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم : تو کیستى ؟ گفت : مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم .
بازگشتم و به عرض ایشان رسانیدم . فرمود: اجازه به این خائن ناپاک مده .
به آنها اجازه ندادم و مدت زیادى در همانجا اقامت کردند تا اینکه یزید بن سلیمان و محمد بن سلیمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.
مرد هندى وقتى که وارد شد دو زانو نشست گفت : امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاه با مقدارى از هدایا خدمت شما فرستاده ، چند روز است که به ما اجازه ورود نمى دهید آیا فرزندان پیامبران چنین مى کنند.؟
پدرم سر خود را به زیر انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهى فهمید. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگیرم و باز کنم . در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
من ببرکت شما هدایت یافته ام ، برایم کنیز بسیار زیبائى به هدیه آورده بودند، هیچ کس را شایسته آن کنیز نیافتم ، از این جهت او را به مقدارى لباس و زیور و عطر تقدیم شما مى کنم ، از میان هزار نفر صد از میان صد نفر ده نفر و از میان ده نفر کسى را که صلاحیت امانت دارى داشته باشد یکى را به نام (میزاب بن خباب ) تعیین کرد او را همراه هدایا و کنیز نزد شما فرستادم .
امام رو به او کرد و فرمود: برگرد اى خیانت کار، هرگز قبول امانتى که خیانت شده را نمى کنم ...!
مرد هندى سوگند یاد کرد که خیانت نکرده ام . پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى به خیانت تو به کنیز دهد مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معاف بدار. فرمودند: پس کارى که کردى به پادشاه هند بنویس ....!
مرد گفت : اگر چیزى در این خصوص شما مى دانى بنویس ، پوستینى بر دوش مرد بود و امام فرمود: آنرا بیانداز؛ پس پدرم دو رکعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرموداللهم انى اسئلک بمعاقد العز... ایمانا مع ایمانهم ، از سجده سر برداشت و روى به پوستین کرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره این مرد هندى بگوپوستین همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :
اى فرزند رسول خدا، پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا او را سفارش زیادى کرد، همینکه مقدارى راه آمدیم به بیابانى رسیدیم ، در آن جا باران گرفت ، هر چه با ما بود از باران خیس شد و پر آب گردید. چیزى نگذشت که ابر بر طرف شد و آفتاب تابید. این خائن خادمى را که همراه کنیز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود تا چیزى تهیه کند.
پس از رفتن خادم کنیز را گفت : در این خیمه که میان آفتاب زده ایم بیا تا لباسها و بدنت خشک شود کنیز وارد خیمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همینکه چشم این هندى به پاى او افتاد فریفته شد و کنیز را به خیانت راضى نمود.
مرد هندى از مشاهده این پوستین به اضطراب افتاد و اقرار کرد و تقاضاى بخشش نمودپوستین به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.
همینکه پوستین بر دوش گرفت ، پوستین بر گردن و گلویش حلقه وار پیچید نزدیک بود آن مرد خفه و سیاه شود.
امام فرمود: اى پوستین او را رها کن ، تا پیش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را کند؛ و پوستین به حالت اولیه برگشت .
هندى با وحشت تمام درخواست قبول هدیه اى را کرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوى کنیز را به تو مى دهم ، ولى او نپذیرفت .
امام هدیه را پذیرفت ولى کنیز را رد کرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت . بعد از یک ماه ، نامه پادشاه هند رسید که بعد از عرض ارادت نوشته بود که : آنچه ارزش نداشت را قبول کردید ولى کنیز را قبول نکردید. این کار مرا نگران کرد و یا خود گفتم : فرزندان انبیاء داراى فراست خدادادى هستند، شاید آورنده کنیز خیانتى کرده باشد. لذا نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم : نامه شما رسید، و از خیانت در آن متذکر شدید.
به او گفتم جز راستى چیزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضیه خیانت کنیز و حکایت پوستین را برایم نقل کرد، و کنیز هم اعتراف کرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به یگانگى خدا و رسالت پیامبر گواهى و به عرض مى رسانم که من بعدا خدمت خواهم رسید طولى نکشید که تاج و تخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان حقیقى شد.(335)

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی