حکایت زیبا (۸۷)
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان خلافت عمر، مردى از انصار به حالت مردن افتاد؛ دخترى داشت و آن را به دوستش که وصى او بود سپرد تا بعد از مرگش ، کاملا او را حفظ کند.
مرد به دستور خلیفه به سفر طولانى ماءمور شد، و به خانه آمد و سفارش اکید به همسرش کرد و بعد به مسافرت رفت ؛ و هر وقت نامه اى مى نوشت سفارش دختر رفیقش را مى کرد.
سفارشات پى در پى شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر مى خواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود در آورد، و هووى من شود و مرا از چشم او بیاندازد.
لذا به همسایگى به زنى نابکار مشورت کرد و بعد تصمیم گرفتند شب دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا کاملا بى حال شد با انگشت تجاوز به بکارت او کنند؛ و همین کار را کردند..!!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت ، زن گله کرد و گفت : او به حمام رفت وقتى برگشت دخترى خود را از دست داده بود.
مرد دختر را صدا زد و گله کرد و علت را پرسید؟ دختر گفت : زن تو افتراء بسته است و مرا شبى شراب داد و تجاوز به حریم من کرده است .
مرد براى حل این مشکل به حضرت امیر المؤ منین علیه السلام مراجعه کرد و حضرت زن و دختر را خواست و هر چه به زن گفتند: حقیقت را بگو نگفت . حضرت قنبر را فرستادند دنبال زن همسایه و او را آورد و شمشیر کشید و فرمودند: اگر واقع را نگوئى و آنچه مى گویم تکذیب کنى ، با این شمشیر گردنت رامى زنم !
حضرت خود قضایا را نقل کرد و زن همسایه تصدیق کرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده ، و دختر را همانجا برایش عقد کردند و از آن زن دیه کار ناشایست را گرفتند.(336