حکایت زیبا (۹۱)
بسم الله الرحمن الرحیم
درخواست_آب
روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت چون به حمام رسیدند ، پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالی ترک خورده ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم ، و نه برای نوشیدن آب بود پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب ، اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم ، همراه پدر به حمام عمومی آمدم ، مثل امروز که من از تو آب خواستم ، آن روز هم پدرم از من آب خواست. برای اینکه برای او آب بیاورم گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم. امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم ، پسری چون تو نصیبم شده که با بی حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده برایم آب آوردهای، حالا در آینده چه اولادی قرار است نصیب تو بشود ، خدا می داند و بس ..