خاطرات طنزجبهه (۲۴)به احترام پدر
خاطرات طنز جبهه (۲۴) به احترام پدرم
نزدیک عملیات بود موهای سرم بلند شده بود و باید کوتاهش میکردم معطل مانده بودم در آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم که خبر دار شدم یکی از پیرمرد های گردان ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند. رفتم سراغش و دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی. با چرب زبانی رفتم و نشستم زیر دستش، اما کاش نمی نشستم چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از درد از جا می پریدم. ماشین نگو، تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان ! از بار چهارم هربار که از جامی پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت :توچت شده هی سلام میکنی! یکبار سلام می کنن.» گفتم« راستش به پدرم سلام می کنم» پیرمرد دست از کار کشید و باحیرت گفت:« چی ؟به پدرت سلام می کنی؟کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفت و گفتم هر بار که شما با ماشین تان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم می آید و من به احترام بزرگتر بودنش سلام میکنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت اما بعدپس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت :بشکنه این دست که نمک نداره ...»مجبوری به نشستم و سیصد و چهار صد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارش تمام شد