خاطرات طنزجبهه (۳۰) منو به زور جبهه آوردن
خاطرات طنز جبهه (۳۰)
منو به زور جبهه آوردن🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آوازه اش درمخ کار گرفتن صفرکیلومتر ها به گوش مارسیده بود. بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیدهایم. راستش همه چیزما برای دفاع از میهن مان. دل ،از خانواده کنده بودیم ،ولی هیچ کدام از ما اهل ظاهرسازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این موضوع برای او به عنوان خبرنگار یکی از روزنامههای کشور باورنکردنی است . شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم فکرهای مان را یک کاسه کردیم. و بعد مثل نو عروسان بدقلق بله رو گفتیم .طفلک کلی ذوق کرد که لابد ما ها مثل بچه آدم دو زانو میشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم . از سمت راست شروع کرد که از شانس بد یعقوب، بحثی بود ،که استاد وراجی و بحث کردن بود، پرسید برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟«گفت شما که غریبه نیستید از بی خرجی مانده بودیم ،این زمستانی هم که کار پیدا نمیشه گفتم کی به کیه میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد و دو زار واسه خانواده بردیم!» نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت :»عالم و آدم می دانند که مرا به زور آوردن جبهه چون غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده خیلی هم از دعوا مرافه میترسم!:تو محله مان » هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو میکردند فشارم پایین میآمد و غش میکردم، حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرفهایم را توی روزنامه تان چاپ کنید.شاید مسئولان دلشان سوخت و من را به شهرمان منتقل کنند.!» خبرنگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچهها نشد. مش علی که سن وسال داشت گفت :«روم نمیشه بگم ولی حقیقتش اینه که مرا ،زنم از خونه بیرون کرد، گفت که گردن کلفت که نگه نمیدارم ،اگر نری جبهه ویا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم ،اول یک فصل کتکت میزنم و بعد می روم جبهه وآبرو برات نمی گذارم ،من از ترس جان و آبرو از اینجا سر در آوردم ،خبرنگار کم کم داشت بو می برد چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت . نوبت من شد گفتم از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم، ولی هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند ،و به من بدهد آمدم اینجا، تا انشالله که تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم ،و داماد خدا بشوم خدا کریمه!« نمی گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم.!:» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت:» راستش من کمبود شخصیت داشتم هیچ کس به حرف من نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند، چه رسد به محله ،آمدم اینجا شهید بشم، شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.» دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادر ماترکید. ترکشی این نارنجک خبرنگار را هم بینصیب نگذاشت.😂😂😂😂😂 👇👇👇👇👇👇👇 آدرس سایت اینترنتی ما 👈👈 جبهه فرهنگی راویان نور 👉👉 با حروف لاتین 👇👇👇👈👈 👈 jfrn.ir 👉👉👉 آدرس وبلاک ما👇👇👇👇👇👇