خاطرات طنز جبهه
پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۴۲ ق.ظ
🎋😄🌹😄🌹😄🎋 🎋 #طنز_جبهه_ها 🎋 #لبخند_های_پشت_خاکریز گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند ، توپ بغل گوششان شلیک میکردی ، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم دست خودمان نبود کافی بود مثلاً لنگه دمپایییا پوتینهایمان سر جایش نباشد ، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند ، هنوز نپرسیدهایم: پوتین ما را ندیدی؟ با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد» 🎋😄🌹😄🌹😄🎋
۹۹/۰۲/۱۸