خاطرات طنز جبهه (۱۸)قاطرچشم سفید
خاطرات طنز جبهه (۱۸) قاطر چشم سفید
دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کردیم و به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قراردادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر پنجمین حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور مالرو که عبور از آن فقط در تخصص خود قادر ها بود.ناگهان دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد.اورا نوازش کردم. دست به سر و صورت او کشیدم فایده ای نداشت لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید. و به خود هیچ تکانی نداد راه عبور سایر قاطرها و تدارکات را بند آورده بود. کارشناسان امور قاطرها جمع شدند و طرح می دادند ولی هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت بروید کنار. دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد هنوز در حال تشکر از اون برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد.