خاطرات طنز جبهه (۲۵)می روم حلیم بخرم
خاطرات طنز جبهه (۲۵) می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید هرچی به بابا وننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم بهم محل نمیگذاشتند. حتی بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم. همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه آخر سرکفری شد و فریاد زد:« به بچه که رو بدهی سوارت میشود آخه تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به اوچسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد «های نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آنقدر از اش کار بکش تا جانش دربیاید.» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان میداد برای کتک زدن یک بار الاغمان راچنان زدکه بدبخت سه روز صدایش در نیامد.نورعلی دوید طرفم و مرابست به پالان الاغ و رفتیم صحراآن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخرم و حرکت کنم به خاطر اینکه ده ماه مدرسه راهنمایی نداشت بابام من و برادر کوچکم را کلاس اول راهنمایی بود به شهر آوردو اتاقی در خانه فامیلی اجاره کرد و برگشت مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شدتااین که اسمم را نوشت روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زودبه برادر کوچکم گفتم من میروم حلیم بخرم و زود برمیگردم .»قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم که رفتم درست سه ماه بعد از جبهه که برگشتم در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم رفتم طرف خانه در زدم برادر کوچکترم در و باز کرد و وقتی حلیم رادید با طعنه گفت چه زود حلیم خریدی و برگشتی خنده ام گرفت .داداشم سر برگرداند و فریاد زد نورعلی بیاکه احمد آمده با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جا ماند.