خاطرات طنز جبهه (۲۶)
پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ
خاطرات طنز جبهه (۲۶) مواظب ضدهوایی ها باش رو به قبله که قرار می گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر دیگر شک نداشت که از روی زمین بلند شده خصوصاً در قنوت که مثل ابر بهار گریه می کرد درست مثل بچه های مادر از دستداده راستی راستی آدم حس می کرد که از آن نماز هاست که دور کعتش را خیلی ها نمی توانند بجابیاورند نماز که تمام می شد محاصره اش می کردیم .یکی از بچه ها گفت« عرش رفتی مواظب ضد هوای هاباش .»دیگری می گفت اینقدر میری بالایه دفعه پرتنشی پایین بیفتی رو سرما.»ا و لام تا کام چیزی نمی گفت و گاهی که ما دستبردار نبودیم وفقط لبخند میزد و بلند می شد می رفت سراغ بقیه کارهایش.
۹۹/۰۸/۱۵