خاطرات (۱۳)سنگر یاسنگک
يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ
خاطرات طنز جبهه قسمت ۱۳ سنگریا سنگک توی تدارکات خدمت میکرد کمی هم گوشهایش سنگین بود منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد فوراً برایش تهیه میکرد یک روز عصر که از سنگر تدارکات میآمدیم عراقیها شروع کردند به ریختن آتش روی سر ماه من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودالی که یک خمپاره درست کرده بود در همین لحظه دیدم که حاجی هنوز سیخ سیخ را می رفت فریاد زدم حاجی سنگر بگیر اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت چی سنگک من دوباره فریاد زدم سنگک چیه بابا سنگر سنگر بگیر سوت خمپاره حرفم را قطع کرد سرم را دزدیدم ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید سنگک زدم زیر خنده حاجی همیشه همین طور بود از تمام کلمات فقط خوردنی هایش را می فهمید
۹۹/۰۷/۲۰