خاطرات (۲۷)خدایامارابکش
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ
خاطرات طنز جبهه (۲۷) خدایا مار و بکش
آن شب یکی از آن شب ها بود بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت :«الهی حرامتان باشد »بچه هامانده بودند که شوخی است یا جدی است بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند که اضافه کرد آتش جهنم» و بعد هم با خنده گفت» الهی آمین« نوبت دومی بود همه هم سعی میکردند مطالبشان بکر و نو باشد. او تاملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت خدایا مار و بُکش... دوباره همه سکوت کردندو معطل ماندند که چه کنند و اضافه کرد:« پدر و مادر مار و هم بکش!» بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سرکار بگذارد گفت تا ما را نیش نزند.😂😂😂
۹۹/۰۸/۱۷