خاطرات (۸)برانکاد
يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۹ ب.ظ
خاطرات طنز جبهه هشتم برانکاد در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شب ها دور هم جمع میشدند و روی برانکاد عبارت نویسی می کردند یک بار که با یکی از امدادگر ها برانکاد لوله شده ای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع افتاد از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود یک نگاه به او میکردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکادنه می توانستیم بخندیم نه می توانست او را از جایش حرکت بدهیم بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید بلاخره حرکت کردیم و در راه مرتب می خندیدیم
۹۹/۰۷/۱۳