خاطره - اسیری که چوب راستگویی اش را خورد
خاطره - اسیری که چوب راستگویی اش را خورد

برادر محمدآهنی، تقریبا ۳۵- ۴۰ ساله یکی از رزمنده شیران تهرانی بود. وقتی که نوبت بازجویی او شد و از او پرسیدند که نام یگانت چیست؟
او در جواب می گفت:
- من هیچ یگانی ندارم!
- چطور هیچ یگانی نداری؟
- ندارم دیگر!
- نه این امکان ندارد که هیچ یگانی نداشته باشی! کسی که وارد منطقه جنگی میشود حتما در یک یگانی خدمت میکند. و باید بگویی که از کدام یگانی هستی؟
- نه من نظامی نیستم. من یک کمک راننده بودم. وقتی که برای منطقه بار میآوردم اسیر شدم!
دژبانها به گمان اینکه او دروغ میگوید و معمولا اینگونه کتمان کردن کار افراد مهم و افسران بلند پایه است، بیشتر به او مشکوک شده و او را مرتب کتک میزدند و دست از سر او بر نمی داشتند. بنده در بین بازجویی ها همواره به او می فهماندنم که برادر عزیز! مومن باید زرنگ باشد! پس جای تقیه کجاست؟ بیا یک دروغ مصلحتی بگو و خودت را خلاص کن! اصلا بگو من از فلان یگانم. مطمئن باش که کسی این را تحقیق نخواهد کرد!
- نه آقاجان! در ذات من دروغ وجود ندارد! من دروغ نمیگویم! اصلا بابام به من گفته هرگز دروغ نگو! من هم به هیچ عنوان دروغ نمی گویم!
دژبانها بخاطر این استقامت و ایستادگی آقای آهنی و از آنها اصرار و از آقای آهنی انکار، بالاخره اینقدر ایشان را کتک زدند و با کابل بر سرش و رویش کوبیدند که سرش شکست و بیهوش و زخمی و خون آلوده بر روی زمین افتاد.
دژبانها یک سطل آب روی او ریختند و او را به هوش آوردند. و دوباره روز از نو و روزی از نو، و مجدداً پروسهی بازجویی از نو شروع می شد. دژبانها دست بردار نبودند و آقای آهنی هم حاضر نبود از دروغ مصلحتی استفاده کرده و آنها را فریب دهد و خودش را خلاص کند و به حرفهای مصرانه و دلسوزانه بنده هم هیچ اعتنا نمیکرد! نتیجه این شد که او را به بیمارستان برده و سرش را چندین بخیه زدند و بدتر اینکه همیشه به او بد گمان بودند و گاه بیگاه به سراغش می آمدند و او را اذیت و آزار و شکنجه و کتک کاری می کردند.
راوی: آزاده محمدجواد سالاریان