خاطره ای ازجنگ درخصوص ماسک
» ✍ عبدالصمد زراعتی جویباری
♦️من در ارکان فرماندهی گردان رزمی آقا صاحب الزمان عج، در لشکر ۲۵ کربلاء بودم. جوانی پر شور و البته احساسی... بعد از شکست در عملیات کربلای چهار، فرمانده ی گردان ما شهید « جواد نژاد اکبر بابلی »، طبق دستور ما فوق، فرمان باز گشت به نقطه ی عزیمت را صادر کرده بودند. اگر اشتباه نکنم، شهرک پاستوریزه در شمال غربی آبادان بود.... اما دشمن تمام منطقه را با جنگنده و یا با توپ خانه، شیمیایی زده بود!. ظهر روز پنجم یا ششم دی ماه سال ۱۳۶۵ بود که، از تدارکات ناهار آورده بودند، استانبولی پلو!!، با کلی سنگ ریزه و شیشه خورده که معلوم نبود، از کجا در دیگ های غذای ما، سر در آورده بود!!. در حین پخش غذا، تعدادی از بچه ها به یک باره بی حال شده بودند، وضعیت بدون علائم هشدار بود، وقتی فهمیدیم که آن جا را هم شیمیایی زدند، بچه ها ماسک زدند و جلوی تلفات بیش تر گرفته شد. مجروحین را با هر وسیله یی که پیدا می شد، به مراکز درمانی می رساندیم. من هم با موتور کراس ۱۲۵ فرماندهی، بچه های آلوده را به بیمارستان نیمه فعال و شبه مخروبه ی نفت آبادان، منتقل می کردم. پس از دو سه باری که دو تا، دو تا را با چفیه دور کمرم می بستم، تا نیافتند و به بیمارستان می بردم، متوجه شدم « آقای بابایی » یکی از بسیجی های ساروی که مرد میان سالی هم بود، ماسک ندارد و در گوشه یی افتاده و اطراف دهان اش را کف پر کرده و اشک، مثل آب روان از چشمان اش می ریزد، تند و تند نفس می کشد و سرفه می کند....!!. بدون هیچ درنگی ماسک را از روی صورت ام در آوردم و به صورت اش بستم، تقلا می کرد که نگذارد ولی او واجب تر بود، چفیه را خیس کردم و روی صورت ام گذاشتم، هوا بسیار سرد بود، با چفیه ی خیس، سرما تا استخوان ام، راه پیموده بود!!، اتفاقٱ در حین انتقال او، در خروجی خیابان شهرک به کمر بندی آبادان به خرم شهر، گلوله ی شیمیایی خورده بود و دود سفید ناشی از آن، که بوی چمن تازه درو شده را داشت!، تا وسط خیابان امتداد می یافت و از میان آن گذشتم. ⬅ این را نگفتم که خودی نشان بدهم و یا کار شاقی کرده باشم، بلکه این کار ها متداول ترین رفتار در میان همه ی رزمنده گان بود.... 👈 حالا ببینید که ماسک فروش های هم وطن ما، چه قدر از خو
د گذشته گی دارند!!.....