خاطره شهدا سردار رشید اسلام حاج احمد کاظمی
ما بچه که بودیم، بابا یادمان داده بود که در مدرسه هر کس پرسید پدرتان چه کاره است، بگویید کارمند دولت. کسی واقعاًنمیدانست پدر ما سپاهی هست؛ فرمانده هست. الحمدالله در خانه هم یک طوری برخورد میکرد که حالا ما فکر نکنیم خبری هست! خودش عمیقاً به این قائل بود که اینها همهاش یک لحظه است؛ امروز هست و فردا نیست. اصلاً پست و مقام و درجه و جایگاهی که داشت حقیقتاً برایش بیارزش بود. یادم هست هفتههای آخر منتهی به شهادت ایشان بود. کمی مریض احوال و سرماخورده بودند. رفتند وسط هال و یک کاغذ A4 گذاشتند زیرپایشان. من و سعید و مادرم را هم صدا کردند. گفتند پست و مقام برای من، مثل این کاغذ میماند، نه وجودش، من را بالا برده و نه بعداً اگر از زیر پایم کشیده شود، زمین میخورم. کشیدنش و وجودش برایم هیچ فرقی ندارد. شما هم طوری زندگی کنیدکه مقام برایتان اینطوری باشد.
راوی :
محمدمهدی کاظمی
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور