داستان تحول من وشهداء شهیدمحسن حججی قسمت دوم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹بسم رب الشهداء و الصالحین🌹 #داستان_تحول #من_و_شهدا #شهید_محسن_حججی # ذره ذره محبت من به شوهرم کم شد ، مدام فکرای منفی و مدام حرفای فامیل ک میگفتن بخودت برس . دیگه بدبین شده بودم و البته اینم بگم بدبینی من بی دلیل نبود ، تلفنهایی ک خانم های بازاریاب به شوهرم میزدن و دل و قلوه ای ک به شوهرم میدادن دیگه حس بدبینی ام به حس تنفر تبدیل شده بود و حسابی به ظاهر خودم میرسیدم مانتوهای آستین کوتاه البته باساق دست شلوارهای چسبان .آرایش .شوخی با #نامحرم برام عادی شده بود ، یه جورایی تو دلم میگفتم منم اینجوری تلافی میکنم ولی حقیقت این بود عقده های کمبود محبت بود. تا اینکه شب یلدای سال گذشته شوهرم با شریکش بحثشون شد و از کارش اومد بیرون. شد راننده تاکسی و زندگی ما هر روز بدتر میشد تا اینکه روزی دو سه بار دعوا حتما تو خونمون بود یه روز با شوهرم نشسته بودیم گفت زندگی تو مشهد سخت شده برامون ، بریم شهر کوچیکتر ، منم بلافاصله قبول کردم و هفتم تیرماه امسال مهاجرت کردیم به ... من توی فامیل حجابم را اونطور ک باید رعایت نمیکردم ، مانتوی کوتاه بهتره بگم کت وشلوار ولی خدا منو ببخشه اما تو این شهر کوچیکتر ک اومدم همان طرز فکر را داشتم ، اما اینجا اینقدر شهر مذهبی هست ک انگشت شمار مانتویی پیدا میشه ، اینجا آرامش عجیبی داره ، تا اینکه یه روز خواهرم اومد خونمون و از جوانی گفت ک داعش جلوی لنز دوربین سرش رابریده و منم اولین بار ساعت۱۱شب از طریق برنامه خندوانه دیدم عکسش را ، من نمیدانم اونشب اون عکس شهید بادلم چه کرد ، دیگر کارم شده بود دنبال کردن اخبار و فضای مجازی درست حدس زدین اون جوان #شهید_محسن_حججی بود ک ۲۵سال بیشتر نداشت و یه علی کوچولوی کمتر از دوسال داشت. هر چه بیشتر از #شهید می فهمیدم بیشتر از #شهدا خجالت می کشیدم ، از خودم بدم اومده بود تا اینکه ... #ادامه_دارد ... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹