درکانال کمیل چه کذشت قسمت سی و نهم
🔷 شرمندگی 🌹🍃🌹🍃🌹
شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. از یک طرف غربت و دیدن پیکرهای دوستان، لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود. من هم در کنار آنها و در گوشه ی کانال نشسته بودم. گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم. یکی از بچه ها به زحمت خودش را به #ابراهیم رساند. رو به #ابراهیم کرد و با صدایی نسبتا بلند با او حرف زد. آن جوان به #ابراهیم گفت: به خدا تا حالا هیچ کس نتوانسته توانمان را ببرد؛ نه دشمن و نه آتش بی امانش ، اما حالا تشنگی امانمان را بریده. یه کم آب به ما برسه دمار از روزگار دشمن در می یاریم. 🌹🍃🌹🍃🌹 نمی دانم چرا یک لحظه یاد #کربلا افتادم؛ یاد #علی_اکبر_علیه_السلام ، وقتی که از میدان به سراغ پدرش آمد و گفت: #العطشی_قد_قتلنی... ، یاد شرمندگی #امام_حسین_علیه_السلام.... من می دانستم و یقین داشتم که #ابراهیم از همه تشنه تر است. همین امروز وقتی قمقمه ها را تقسیم کرد، برای خودش چیزی نماند. #ابراهیم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی فکر کرد. او تصمیم گرفت هر طور شده برای عطش بچه ها کاری کند. 🌹🍃🌹🍃🌹 در همان نیمه شب، #ابراهیم از کانال بیرون رفت. در حالی که از شرمندگی دیگر با هیچ کس حرف نزد. حوالی صبح بود. هوا در حال روشن شدن بود ناراحت بودم که نکند #ابراهیم... همه ناراحت بودند ، او بزرگتر ما به حساب می آمد. یکباره دیدم یک نفر از بالای کانال خودش را به پایین انداخت. همه خوشحال شدند. #ابراهیم با چند قمقمه ی پر از #آب برگشت. همه رزمندگان و #مجروحان خوشحال شدند. به #ابراهیم گفتم: دیر کردی، ترسیدیم؟! 🌹🍃🌹🍃🌹 #ابراهیم گفت: برای پیدا کردن #آب تا نزدیک تپه های دوقلو رفتم. با تعجب گفتم: تا اونجا رفتی!؟ خب... #ابراهیم نگذاشت حرفم را تمام کنم. بلند شد و رفت تا به نیروها سر بزند. #ابراهیم تا نزدیک نیروهای خودی رفته بود. او می توانست دیگر به کانال نیاید، اما آمده بود ، با چند قمقمه #آب. کسی چه می دانست؟شاید او هم به رسم ادب مولایش #حضرت_عباس_علیه_السلام، با یاد لبهای خشکیده از عطش بچه ها، لب به #آب نزده بود. بچه ها همواره به روح بلند او غبطه می خوردند و او را می ستودند. #ادامه_دارد ... شادی روح #امام_راحل و #شهدا #صلوات #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد #و_عجل_فرجهم 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹