در روزتاسوعاچه گذشت
⁉️ تا روز نهم محرّم، وقوع جنگ و زمان شروع آن، به خوبی روشن نبود. در آن روز، نامه عبیدالله بن زیاد به دست عمر بن سعد فرمانده کل سپاه رسید که «هر چه زودتر کار حسین ابن على را تمام کن. اگر تسلیم شد اورا زنده نزد من بفرست تا در بارهاش تصمیم بگیرم، ولى اگر از تسلیم شدن امتناع مىورزید، او و اصحاب و یارانش را به قتل برسان و بعد از کشتن بدنش را مثله کن.». عمر بن سعد پیرو این نامه تصمیم گرفت با امام حسین بجنگد؛ چون، میدانست او تسلیم نخواهد شد. بعد از ظهر روز پنجشنبه نهم ماه محرّم به سپاهیانش فرمان داد که: «یا خیلالله! ارکبی و بالجنة ابشری.». سپاهیان سوار شدند و به سوی خیمه گاه امام حسین علیهالسلام حرکت کردند. امام در آن زمان در جلو خیمه سر را بر زانو نهاده در خواب بود. زینب خواهرش که ناظر صحنه بود صدای حرکت سپاه را شنیده نزد برادر آمد و عرض کرد: «برادر! مگر صداى حرکت سپاه را نمىشنوید؟ نزدیک شدند!». امام حسین سر از زانو برداشته فرمود: «خواهرم! هم اکنون جدّم رسول خدا را در خواب دیدم، فرمود: ,,به زودى به سوى ما خواهى آمد``.». آن گاه به برادرش عباس فرمود: «برادر! سوار شو و به سوى سپاه ابن زیاد برو و از آنان بپرس چرا حرکت کردهاید و منظور شما چیست؟». حضرت عباس با سرعت خودش را به سپاه رسانید و سؤال کرد که «منظورتان از این حرکت چیست؟». گفتند: «عبیدالله به ما فرمان داده که کار شما را تمام کنیم. اگر حاضرید تسلیم شوید، شما را زنده به سوى او مىفرستیم تا درباره شما تصمیم بگیرد و اگر تسلیم نمىشوید ناچاریم با شما بجنگیم.». حضرت عباس مراجعت کرد و سخن سپاهیان را برای برادر نقل کرد. امام فرمود: «نزد آنان برو و اگر توانستى امشب را مهلت بگیر تا در این شب نماز بخوانیم و دعا کنیم و از خداى متعال مغفرت بطلبیم. خدا مىداندکه من نماز و قرائت قرآن و دعا و استغفار را دوست دارم.». حضرت ابوالفضل به سوی سپاهیان رفت و پیشنهاد امام را برایشان مطرح ساخت. مورد قبول واقع شد و جنگ را تا روز بعد تأخیر انداختند. بحارالأنوار، ج 44 ، ص 491 بحارالأنوار، ج 44 ، ص 392