سه دقیقه درقیامت قسمت (۱۱)
*•═•••🍃🌸••◈﷽◈••🌸🍃•••═•*
📘 ❎ یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: این ها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند. 💥 کتاب های خوبی بود، یک سال روی تاقچه بود. سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند. 🍃 بعد از مدتی من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم، همراه با وسایل شخصی که بردم، کتابها را هم بردم. ✨ یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود؛ شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند. ☘لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود. 🍃جوان پشت میز اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود. ♨️چون بدون اجازه، آن ها را به مکان دیگری بردی، اگر آن ها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی، ⛔️ باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند، حلالیت میطلبیدی. ⚠️ *خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیّت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم... *خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!* 🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم. 🔰 مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. 🔴اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت، روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. ⛔وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند. 🔅تو رو خدا برو به آن ها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم، برای من کاری بکن. 💥 تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند! 🔆راست می گویند که مرگ خبر نمی کند. ☘در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد. 🔰 یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد. ❤️خبر به پیامبر رسید. ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم؛ زیرا لباس هایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد. 💠 در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم. 🌸 حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار میگیرد. 💥 در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد، ما به باطن اعمال آگاه می شدیم. 🔰 یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم. ❎چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود، اصلا آنجا مورد تأیید نبود! 🔆بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد... 💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید. ♻️ نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم، بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند. 🔷 یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. 🔅روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم. 🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. 📘وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده، 🔮 من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم. 🔶چادر ما چراغ نداشت، متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند. ✅لذا همین طور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. ⭕یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت! داد میزد: کی بود، چی شد!؟ ♨️وحشت کردم...سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست. 🔘 لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. 🔆حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که این جوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ..خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم. ⚜ به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین می خوابم شما بخوابید. فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم. 🌿 رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم، دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد . من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم. حاجی گفت: جون من را نجات دادی.. *ادامه دارد.