سه دقیقه درقیامت قسمت (۲۰)
_* (قسمت بیستم)
✍️گفتند: همه رفقای شما سالم هستند. 🔰
*تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟* *من آن ها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند، مشاهده کرده بودم.* 🌼چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد، مرخص شدم؛ اما فکرم به شدت مشغول بود. ☘ یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🍁 *رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟* همسرم گفت: آره خودش بود. *این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود.* ☄برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می کرد. گفتم: *این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود.* ⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد، حتی من علت مرگش را هم میدانم. خانومم با لبخند گفت: *مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟* 🌀 گفتم: اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو می گیره و کشته می شه! 🔅خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. 💢 آن شب وقتی برگشتیم خونه، خیلی فکر کردم. پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم، توهّم بوده! ❄️ دو سه روز بعد، خبر مرگ این جوان پخش شد. از دوست دیگرم که او را می شناخت، سؤال کردم، گفت: بنده خدا تصادف کرده. 🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم، حال و روز خوشی نداشت. 📛 *اعمال، گناهان، حق الناس... حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند...* 🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد، ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه و بدزدد، همان بالا برق خشکش می کند! 🌀خیره شدم به صورت مهمان و گفتم: فلانی را می گویی؟ گفت: بله خودشه، پرسیدم: مطمئنی؟ ⭕گفت: آره، خودم اومدم بالای سرش، اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند. 💥 *پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیدهام.* 💫 نمی دانستم چطور ممکن است، لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ✅ *ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده؛ لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.* ✨بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🍃 *یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت.* 🍃خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود... 🔷 در یکی از روزهای نقاهت، سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم . ☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم. یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیه اش را به من بخشید! 🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. ⁉️✨به پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست، همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ 🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد . چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود؛ مثل او کم پیدا می شود. ✅گفتم: بله، اما *خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد، حسینیه؟* ❗️گفت: نمیدانم، ولی فلانی با او خیلی رفیق بود، از او بپرس. 🔰بعد از نماز، سراغ همان شخص را گرفتیم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند، دوست نداشت کسی با خبر شود، اما چون از دنیا رفته به شما میگویم. ♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی، همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی، این حسینیه را ساخت و وقف کرد. ✨ *نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنّایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.* ♻️ بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و *پس از اطمینان از صحّت مطلب، از حقّم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...* *ادامه دارد...** 🦋💎 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 💎🦋