سه دقیقه درقیامت قسمت (۲۱)
* (قسمت بیست و یکم ) ✅
شب با همسرم صحبت می کردیم، خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری، شفاعت شدی. 🔅 *به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است؛ اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.* 🍂 *در پاییز همان سال، دخترم به دنیا آمد.* ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد، *ترس از حضور در قبرستان بود.* 💥 *من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.* 🌴 *اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد؛* آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، *میزان عمر خودم را که اضافه شده بود، مشاهده کردم.* ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند: *ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم.* همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت (علیهم السلام) هستی، این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمیشود. 🔆 *یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور این حرف را ثابت می کردم...* 💠به همین دلیل چیزی نگفتم؛ اما هر روز که برخی از همکارانم را میدیدم، *یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید، ملاقات می کنم.* 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم. می خواستم بیشتر از قبل با آن ها حرف بزنم... *یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، میدیدم.* ❄️ *اما چطور این اتفاق می افتد، آیا جنگی در راه است؟؟* 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقه مند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد؛ آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند. *من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم.* ✨ *مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.* 🔆هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم. 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند؛ لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم، وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم، انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... *ادامه دارد...* 🕊️💕 💕🕊 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 🕊️💕 *