سه دقیقه درقیامت قسمت (۲۲)
📘 * ( قسمت بیست و دوم )
✍️اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که *بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.* 💥دیگر خیلی مراقب بودم، تا کسی را نرنجانم. حق الناس و ... *دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.* ☘ یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آن ها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید. خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم، اما قبول نکردم. 🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آن ها باور نکردند و به خاطر همین تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاه سنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. 🔷 *من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند...* *خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!* 🌿 چند روز بعد در یکی از عملیات ها حضور داشتم؛ مجروح شدم و افتادم؛ جراحت سطحی بود. 🌀 اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم؛ هیچ کس نمیتوانست نزدیک شود. 🍃 *شهادتین را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.* ⚡️ در این شرایط بحرانی، جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. ✨آن ها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید، ممکن بود همه ما را بزنند!؟ 💥 *جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...* 🌕چند روز بعد، پس از بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. *نگاهی به چهره تک تک آن ها کردم و گفتم: چند نفر از شما فردا شهید می شوید...* 💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس می کردند که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم، گفتم. ❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم که نکند من در جمع این ها نباشم؛ اما نه ان شاءالله که هستم. 🌸جواد با اصرار از من سؤال میکرد و من جواب می دادم. در آخر گفت: *چه چیزی بیشتر از همه، آن طرف به درد ما میخورد؟*⁉️ 🌕 *گفتم: بعد از اهمیت به نماز و نیّت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید...* 💥روز بعد، یادم هست که *یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...* 🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بینی⁉️ پس فردا همین مسئولی که این طور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!! 🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد! *من مرگ این آقا را دیدم... در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!* ☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... ✨ چند روز بعد، آماده عملیات شدیم. جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. 🌹 *خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.* 💫 آر پیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند، قرار گرفتم. 🔆گفتم: اگر پیش اینها باشم، بهتره؛ احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم. 🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت: داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. 💥 *او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند.* گفتم: چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند؛ از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم؛ میخواهم با آن ها باشم، بلکه به خاطر آنها هم توفیق داشته باشیم. 🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدّی گفت: *سوار شو باید از یک طرف دیگر، خطشکن محور باشی...* *ادامه دارد...* ✨🌹 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 ✨🌹