سه دقیقه درقیامت قسمت (۲۳)
📘 *_سه دقیقه در قیامت_* (قسمت بیست و سوم ) ✍️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو، زود باش. 🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا! سید یحیی خودش را رساند و سوار شد. من به جواد گفتم: *اینجا کجاست، خط کجاست، نیروها کجایند؟⁉️* ♻️جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه، آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند. 🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. 💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم؛ از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم، خط دشمن کجاست؟ ♻️ *گفتند: بشین اینجا خط پدافندی است، فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم...* ❗️ *تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!* روز بعد که عملیات تمام شد، جواد را دیدم و گفتم: *خدا بگم چیکارت بکنه، برای چی منو بردی پشت خط؟؟* ✅ *لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی. باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کرده اند.* به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی. 🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند... مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... ♻️ *طی مدت کوتاهی، تمام رفقای ما پر کشیدند و رفتند، درست همان طور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آن ها ملحق شد.* 🔰 *بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند. من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشتم* با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد... 🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود؛ *بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم، اما شهید نمی شدم...* ⛔️ *به من گفته بودند هر نگاه حرام، حداقل ۶ ماه شهادت را برای آن ها که عاشق شهادت هستند، عقب میاندازد...* ❎ *روزی که عازم سوریه بودم، این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.* *دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته نگاهم به آن ها افتاد.* ♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی می خواستم حواس خودم را پرت کنم، نمی شد؛ *اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.* 🔥 *دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.* 💥با اینکه در مقابل عشوههای آن ها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام، متأسفانه در این آزمون قبول نشدم. ⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را میشناختم. آن ها را نیز جزو شهدا دیده بودم، *می دانستم که آن ها نیز شهید خواهند شد...* ❄️ *یکی از آن ها علی خادم بود؛ پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...* ✨ *همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.* 🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد؛ با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود؛ اما چگونه؟ 🌿یکی از رفقای ما که او را هم در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. 💢 *او در ایران بود. حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت؛ اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
* *ادامه دارد...* ✨
❣️ اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج🤲 ┄┅═✧❁✨❣️یا صاحب الزمان عج❣️✨❁✧═┅┄ *✨❣️