جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبورازسیم خاردارنفس (۱۴)

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۳۲ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت14 #راحیل

به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب. با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شد و با لبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت: –خواهش می کنم بفرمایید. چاره ای نداشتم سرم را پایین انداختم و سوار شدم. خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم و برای کارهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است. –میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟ با حرفش افکارم نیمه تمام ماند «چقدر راحت است.» –من آهنگی ندارم. با تعجب نگاهم کردو گفت: – مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر خوبه... به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت. نگاه با تاملی بهم انداخت و گفت: –یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟ ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخواد صوت های واجب تر از موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از رو به رو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هرچه خون در بدنم بود فوری جهید به طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم: –هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شما گفتید سوال دارید... ✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور #ادامه‌دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۱
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی