جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبورازسیم خاردارنفس (۱۷)

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت17

کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم، همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم، صدای گریه ی ریحانه را شنیدم. حیاط خانه‌ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود، از در پارکینک به اندازه‌ی یک ماشین جا داشت،واز در ورودی هم تقریبا از پشت در تانزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود. ساختمان کلا دو طبقه بود. طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند. زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد. جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم. ــ دارو گرفتید؟ ــ بله الان بهش میدم. دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود. ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود، وقتی بغلش کردم آروم تر شد و سرش راروی شانه ام گذاشت و موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم، استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم کم آروم شدو خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی نقلی و قشنگ بود،سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود. دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود، اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود. چیزی به غروب نمانده بود، گرمم شده بود چادر و سویشرتم رو درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم، بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلیش با ته ریش همیشگیش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری اش، باعث میشد من درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت: – می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود نشستم و گفتم: –بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت: –تو این مدت خیلی زحمت افتادید، فداکاری بزرگی کردید، خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، دیگه نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید.از یک سالی که قرارمون بود بیشتر هم موندید،وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. ✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور #ادامه‌دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۶/۲۴
مجید روزی

نظرات  (۱)

سلام و سپاس فروان بابت این مطالب آموزنده و خوبیتون واقعا وبلاگ خوبی دارین خسته نباشید براتون یه پیشنهاد خوب دارم برای خرید گوشی من خودم از سایت ماریاتل💕 تهیه کردم و واقعا راضی بودم پیشنهاد میکنم شماهم حتما بهش یه سر بزنید   https://mariatell.com/ 👈👈👈👈🛒🛒😍👈👈

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی