عبورازسیم خاردارنفس (۳۹)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت39
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن. محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود. اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم. بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم. چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خوشش امد و آرام گرفت. همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید. بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن. بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد. ــ ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم. آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت. با تعجب گفتم: ــ اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم. لبخندی زدوگفت: ــ یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود. ✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامه_دارد ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️