عبورازسیم خاردارنفس (۴۸)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت48
راحیل وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگوید می خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بود و تنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شد و دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: ــ خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کرد و گفت: ــ کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: ــ امدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: ــ بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانهی گوشهی اتاقش گذاشت وگفت: ــ برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: ــ زحمت نکشید امدم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه لباس ست پوشیده بود که خودش بافته بود که واقعا در بافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام را میگیرم. همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس میپوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود...😔
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد..