عبورازسیم خاردارنفس (۵۱)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت51
مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟ می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد: ــ خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری. یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدر همیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به حلقه ی اشکی کرد. اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مامان چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بود را مقابل صورتم گرفت و گفت: ــ بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: ــ یعنی اینقدر درگیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم، از دست دلم شاکی بودم. کاش داد گاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم.کاش میشد زندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدو کسی را نمیشناخت. مامان برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: ــ راحیل. نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته.تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم. نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: ــ خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و دست دیگرش را لای موهام برد و بوسه ای رویشان نشاند و گفت: ــ حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه...☺
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد..♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️