عبورازسیم خاردارنفس (۵۲)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت52
روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهی به گوشی ام انداختم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: ــ فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. منم نوشتم: ــ زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. ــ باشه راحیلی می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیا و خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... ــ باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه متروراه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخواند و گفت: ــ کاش آرش بود و ما رو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. ــ مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوار ماشینش کند. با صدای سارا از فکر بیرون امدم. ــ کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کرد که سوار شویم. به سارا گفتم: ــ تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که..
. ✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد..♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️