جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبورازسیم خاردارنفس (۵۳)

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۱۶ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت53

با شنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: ــ یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کرد و گفت: ــ منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم چرا حرکت نمی کند. برای همین به بهانه ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخواندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نوربه گلویم چسباند. پا تند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. ــ خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده و سارا هم دلخور از جایگاهش دلخور نگاهم می کند. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه بهشان برگشتم و داخل ایستگاه رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگه نذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من رو سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: ــ آقا آرش من الان کار دارم ان‌شاءالله یه وقت دیگه و گوشی رو قطع کردم. تمام مسیر خانه‌ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. اینجوری فکر کنم تابلو شدم. دیگه رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟

✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور #ادامه‌دارد...♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۰
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی