عبورازسیم خاردارنفس (۵۵)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت55
تا در باز شد ریحانه پاهایم را بغل کرد و بعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. ــ یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را ازبغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت، دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: ــ الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی بندازم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خورد و خوابید. من هم کمی درس خواندم و بعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزر مقداری گوشت چرخ کرده بود، فکر کردم کباب تابه ایی خوبه، البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری از غذا نبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کرد و بی مقدمه گفت: ــ حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: ــ شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شد و دستی توی موهاش کشید، نشست روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری و گفت: ــ نگید، بعد چشم دوخت به میزو گفت: ــ اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که..
. ✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️