عبورازسیم خاردارنفس (۵۷)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت57
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه با شیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بودودست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: ــ چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم. با حرفش تردید کردم برای گذاشتن سینی روی میزش.که الان بایدچیکار کنم. وقتی تردیدم را دید گفت: ــ خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام. برگشتم و سری به ریحانه زدم، بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش را شستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، با دیدن پدرش سینی به دست، بلند شد و آویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعد به سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست آمد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش را به غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم، البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم. ــ اجازه بدید بقیه ی غذاش رو من بهش بدم. بعدرو به ریحانه کرد. ــ بابا یی بیا اینجا. ریحانه هم که انگار معطل ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید...😄
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد..♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️