عبورازسیم خاردار(۵۴)
🍀﷽🍀
نزدیک شد و سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: ــ شما اینجا چیکار... نذاشت حرفم راتمام کنم. ــ چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوز بافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگید ساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. ــ دختر خالم قراره بیاد دنبالم، ــ خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: ــ خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: ــ با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شماو دیگران اشکالی نداره؟ با اخم گفتم: ــ من که قبلا دلیل اینجا کار کردنم را براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم، صدایش را شنیدم. ــ منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد... ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️