عبورازسیم خاردار(۵۸)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت58 روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: ــ بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: ــ البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: ــ اون یکیش چیه؟ ــ قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور به غذادادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: ــ چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: ــ پس ریحانه چی؟ آهی کشیدوگفت: ــ باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش میدارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مامانم راحت نبود شاید اجازه نمی داد و هم فکر کردم شاید درست نباشه بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت: ــ چرانمی خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم. ــ نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرددرآغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند.
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️