جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبورازسیم خاردار(۵۹)

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۲۱ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت59

ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: ــ نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. ــ میام بهش سر می زنم، خود منم اذیت میشم. ــ واقعا؟ ــ بله البته گاهی... ــ اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ی شمانمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهد محبتهای دورادورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم، اذان شده بود. بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم: ــ سعیده جان الان میام. نذاشت قطع کنم زود گفت: ــ اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم: ــ برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم. نذاشتم حرفی بزند، گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بودو موهایش رو پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم: ــ به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زد و شالش راعقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: ــ نماز بودم دیگه.. بعد بغلم کرد. ــ دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم: ــ منم همین طور. ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید و گفت: ــ شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: ــ اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود، پا تند کردم و خودم را بهش رساندم و شالش را درست کردم و گفتم: – گردنت دیده میشه از پشت. لبخندی بهم زدو گفت: ــ راحیل ــ هوم

✍#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور #ادامه‌دارد... ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۸
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی