عبورازسیم خاردار(۶۰)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت60 ــ
بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: ــ تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشید و گفت: ــ خدا کنه، من از خدامه. داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد. دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود و نگاهم می کرد. هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم: ــ زودتر ماشینت رو روشن کن بریم. سعیده سوار شد و سویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کرد و آرش را دید. باتعجب گفت: ــ تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟ چرا استرس داری؟چیزی شده. ــ فقط برو بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شد و دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد و نگاهش را به من چسباند...!
✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدارد.♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️