عبوراز سیم خاردار(۷۶)
🍀﷽🍀
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت76
راحیل خانه که رسیدم، مامان با دیدنم با لبخند سلام کرد و گفت: ــ شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا. از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم: ــ گرسنه نیستم مامان جان. لبخند مامان جمع شد. ــ سعیده آمده. به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند. چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم: ــ علیک السلام. اسراگفت: ــ من میرم کمک مامان. سعیده هم تبسمی کرد و گفت: ــ چه خبر راحیلی؟ همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم: ــ این ورا؟ ــ تو که جواب تلفن نمیدی آمدم ببینم چه کردی؟ ــ چیو؟ چشمکی زد و گفت: ــ عاشق خوش تیپ رو دیگه. آهی کشیدم و گفتم: ــ ردش کردم، تموم شد. با تعجب گفت: ــ باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: ــ دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند. ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زد و باشیطنت ادامه داد: ــ حداقل من رو بهش معرفی می کردی. برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم: ــ اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید
. ✍#بهقلملیلافتحیپور #ادامهدار♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️