عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت100
﷽
به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مامان را دیدم.
نوشته بود با اسرا رفتن خرید عید.
حال دلم خوب نبود چهرهی غمگین آرش ازجلوی چشم هایم کنار نمیرفت. بعد از عوض کردن لباس هایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خدا قامت بستم.
یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من میگفت کار امروزم درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم.
هنوز مانده بود تا یک دور تسبیح تمام شودکه اشک از چشم هایم سرازیر شد.سر به سجده گذاشتم.
از سکوت خانه استفاده کردم و زجه زدم و از خدا خواستم که کمکم کند و صبرم را بیشتر کند.
آرامش گرفته بودم.
بلند شدم سجاده ام را جمع کردم و تصمیم گرفتم یک شام خوشمزه برای مادر و اسرا درست کنم. و فردا را هم روزه بگیرم. بایددلم را رام می کردم، مثل یک اسب وحشی شده بود آرامشش را فقط در کنار آرش میدانست. باید با دلم حرف بزنم، اول با مهربانی باید بتوانم قانعش کنم. اگرنشد باشلاق، مثل همان مهترهای خشن که اسبهای وحشی را رام می کردند.
در حال پخت و پز بودم که صدای پیام گوشی ام امد. آقای معصومی بود خواهش کرده بود، برای خرید لباس ریحانه فردا همراهش بروم.
نوشتم:
ــ باید از مامانم بپرسم.
آقای معصومی:
ــ باعث زحمته، اگر زحمت بکشید خوشحال میشیم. ریحانه هم دلش براتون تنگ شده.
با خواندن متنش لبخند بر لبم امد.
یاد ریحانه و شیرین کاری هایش وادارم کرد بنویسم:
ــ دل منم تنگ ریحانس.چشم، من تا آخر شب بهتون خبر میدم. خودم اسم ریحانه را ازعمد نوشتم. گرچه دلم برای بابای ریحانه هم تنگ شده بود. برای مهربانی های پدرانه اش.
انگار از این پیام ها انرژی گرفته بودم…
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور