راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت101

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ق.ظ

 

 

در یخچال را باز کردم.هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم، بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی مواد ریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر و اسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مامان می گفت:
ــ هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:
ــ راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.
اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.
مامان سکوتی کرد و گفت:
ــ چرا با خواهرش نمیره؟
شانه ایی بالا انداختم وگفتم:
ــ احتمالا اونم درگیر کارهای شب عید و این چیزاس دیگه، شوهرشم بعد از ظهرها خونست، یادتونه که، یه کم با، بابای ریحانه شکر آب هستند.
اسرا چهره ایی در هم کشید و گفت:
ــ کی این زن می گیره هممون راحت شیم.آبجی مگه مرخصت نکرد. دیگه چرا کارهاش رو باید انجام بدی.
ــ آخه این که کاری نیست. خودمم دوست دارم ریحانه رو ببینم. دلم براش تنگ شده.
مادر برای این که بحث کش پیدا نکند گفت:
ــ باشه برو، ولی لطفا اگه ازت خواست بعدش برید رستوران قبول نکن، زود بیا خونه.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ چشم.
بعد از خوردن غذا، فوری سفره راجمع و جور کردم و ظرف ها را شستم و آشپز خانه را مرتب کردم.
چون می دانستم خرید رفتن آن هم با اسرا چقدر مادر را خسته کرده. اسرا واقعا مشکل پسند بود.
گوشی ام را برداشتم تا به بابای ریحانه پیام بدهم. دیدم خودش پیام داده:
ــ مامنتظریما…
جواب دادم:
ــ ببخشید دیر شد، من فردا ان شاالله میام.
فوری جوابش امد که نوشته بود:
ــ پس ما میایم دنبالتون دانشگاه.
ــ میام ایستگاه مترو، شماهم بیاییداونجا باهم بریم.
خواستم گوشی ام را ببندم که از آرش پیام آمد. بادیدن اسمش ضربان قلبم بالارفت. فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
«تقصیر فاصله نیست.هیچ پروازی، مرا به تو نمی‌رساند.
وقتی که تو، در کار گم‌کردن خود باشی.»
بغض گلویم را گرفت، کاملا معلوم بود دلخوراست.
حال خودم از او بدتر بود، دلم می خواست جوابش را بدهم، یا حرفی بزنم که هم خودم آرام شوم هم او.
ولی می دانستم این پیام ها آخرش دلتنگی بیشترو دلخوری بیشتر خواهد شد. و حتی وابسته شدن به پیام دادن. طوری که مدام گوشی به دست بی قرار پیام دادنش شوم. اگرواقعا علاقه‌ایی هست پس این جواب ندادن به نفع خودش است.
برای کنترل ذهنم گوشی را کنار گذاشتم و جزوه ها و کتاب هایم را آوردم تا بتوانم ذهنم را درگیر کنم.
کاش ذهنم مثل تلویزیونمان یک کنترل داشت وهروقت خودم دلم می خواست شبکه‌اش را عوض می کردم، یااصلا بعضی شبکه ها راتنظیم نمی‌کردم.

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

بامعرفی آدرس ما به دیگران شهدا را خشنود کنید

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۳۱
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی