جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت102

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ

 

 

نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.
وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.
اخمی کرد و گفت:
ــ باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.
آهی کشیدم.
ــ احساس کردم بی معرفتی اگه نرم. یه جور قدر دانی بود.ولی دیگه حساب بی حساب شدیم.
سوگند نچ نچی کرد و گفت:
ــ خیلی اذیت میشیا.
ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بود. نگاهی به ساعتم انداختم، هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه در بغل در ماشین نشسته.
چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو آمد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهتر شده بود.
ریحانه بادیدن من خندید و ذوق کرد، بغلش کردم و چندتا ماچ محکم از لپش گرفتم و قربون صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد، امروز خوش تیپ تر شده بود، معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود.
از نگاه من متوجه شد و گفت:
ــ هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.
نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.
آقای معصومی دستش را دراز کرد و از صندلی عقب یه نایلون برداشت و دستم داد و گفت:
ــ یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم….

✍#به_قلم_لیلا_فتحی_پور

#ادامه_دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی