جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت103

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

 

از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم را متوجه شود.
همون جور به نایلونی که توی دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگم که دروغ هم نباشد.
ــ چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.
ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟
ــ هر جور راحتید.
یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم:
ــ برای ریحانه بازش کنم؟
خنده ایی کرد و گفت:
ــ واقعا مثل مامانا می‌مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.
از حرفش کمی خجالت کشیدم.
کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم و نگاهی به ریحانه کردم، راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسبوندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کرد و شیشه شیرش را از ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.
وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبای بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش را به من چسباند.
دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی را چشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است، با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر واسه برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سخت تر است.
با این افکار بغض گلویم را فشرد، صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.
ــ ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.
بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش را حس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت و راه افتادیم.
بعد از نگاه کردن ویترین چند تا مغازه، بالاخره یک پیراهن زرد و مشکی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بود و از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره بهش لبخندی زدم و پرسیدم:
ــ قشنگه؟
با دقت نگاهش کرد و گفت:
ــ خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه.
با تعجب گفتم:
ــ ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.
ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که.
وقتی سکوت من را دید گفت:
ــ می‌خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم.
از افکارم بیرون امدم و گفتم:
ــ نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
خندیدو گفت:
ــ خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.
دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۶
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی