عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت104
﷽
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، خوب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.
از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میونی پدرش راضی شد عوض کرد.
و لباس را خریدیم.
یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعدش چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:
ــ یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه.
روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.
موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بود و خسته بود.
لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.
آقای معصومی با لبخند گفت:
ــ ذوق شما بیشتر از ریحانس.
خنده ایی کردم و گفتم:
ــ لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.
آهی کشید و گفت:
ــ دخترها فرشته های روی زمین هستند.
حرفش مرایادحرف مامان انداخت، “مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند.” بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
ــ بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
ــ نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت…
حرفم را بریدو گفت:
ــ رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی…
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور