عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت105
﷽
این دفعه من حرفش را بریدم.
ــ دستتون درد نکنه، مامان گفته زود برگردم.
از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت:
ــ پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.
مکثی کردم و گفتم:
ــ میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت:
ــ رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه… بعد مکثی کرد و با اخم گفت:
ــ نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابون کشید و ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت:
ــ خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد:
ــ خدامن رو ببخشه.
عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم:
ــ باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم ولی امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت.
سرش را از روی فرمون بلند کردو گفت:
ــ برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم…
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد…
jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور