جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت106

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

 

 

سرم را انداختم پایین و گفتم:
ــ آخه مامانم…
حرفم رو برید و گفت:
ــ خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
ــ آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
اونقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگه طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
ــ باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
“خدایا چی بگم که دروغ نباشه.”نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
ــ اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست.
خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی
بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.
ریحانه سرحال شده بود و آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدر این گیره ی بدبخت را آسی کرد که باز شد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشه، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسری ام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد ماشین نگه داشت و گفت:
ــ ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش را مشغول بازی با او نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند و روسری ام را بستم و گفتم:
ــ بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
ــ ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
ــ میشه چند لحظه پیاده نشید، بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه‌ی کادو پیچ شده ای را آورد و گفت:
ــ این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
با تعجب گفتم:
ــ آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
ــ از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ای به لپ ریحانه زدم و گفتم:
ــ شرمنده ام کردید، ممنونم.

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۱۴
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی