راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

راویان سپاه سیدالشهداء (ع)

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت108

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۴۲ ب.ظ

 

 

خوراکی هایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشی ام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
ــ ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
ــ هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
ــ شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه، بقیشم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید.البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم…
یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و نوشتم:
ــ ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
ــ اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.
گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مامان و خواهرم از راه رسیدند.
با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
ــ هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
ــ آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
ــ واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمد و زیر گوشم گفت:
ــ شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
ــ چه می دونم.
مامان زنجیر را برداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
ــ فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
ــ مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مامان همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت:
ــ دستت درد نکنه دخترم…

#به‌قلم‌لیلافتحی‌پور

#ادامه‌دارد…

 

jfrn.ir جبهه فرهنگی راویان نور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۵
مجید روزی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی